http://kelvan28.ParsiBlog.com
| ||
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ... [ دوشنبه 90/12/22 ] [ 2:13 عصر ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ (19) بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ (20) فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ (21) یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ (22) 19? دو دریا را به گونه ای روان کرد که با هم برخورد کنند.20? اما میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند.21? پس کدامین نعمتهاى پروردگارتان را انکار می کنید؟ 22? از آن دو، مروارید و مرجان خارج می شود.
سوره مبارکه فرقان آیه 53: « و هو الذی مَرَجَ البحرینِ هذا عَذبٌ فُراتٌ و هذا مِلحً اُجاجً وَ جَعَلَ بَینَهما بَرزَخا و حِجراً مَهجوراً» و اوست کسی که دو دریا را موج زنان به سوی هم روان کرد این یکی شیرین و آن یکی شور و تلخ است ومیان آندو حریمی استوار قرار داد. منبع : آخرین نیوز [ شنبه 90/11/29 ] [ 7:41 صبح ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
چندین سال پیش… که میزند با هر تپش فریاد عشق، عزیزم تولدت مبارک ،هدیه من به تو یک دنیا عشق!
دست دست حالا همه با هم
حالا نوبت فوت کردن شمعِ
[ یکشنبه 90/11/16 ] [ 8:28 صبح ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
گفت: اگه وارد حرم بشم. دست های بابام رو ول می کنم و داخل صحن چرخ می زنم و هوار می کشم یا امام رضاااااااااا...! روی کول بابام می شینم و از اون بالا عطر گلاب رو بو می کشم و دستم رو سمت ضریح می برم و برای تک تک دوستام دعا می کنم. [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 7:31 صبح ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید.....اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم....خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان , من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ....او در انتظار توست و از تو مراقبت خواهد کرد. کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت , من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند گفت : فرشته تو به تو لبخند خواهد زد و هر روز برایت آواز خواهد خواند و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود....کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی فهمم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را که ممکن است بشنوی، در گوشت زمزمه خواهد کرد... و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ خداوند جواب داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد,.... حتی اگر به قیمت جانش تمام شود....کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.... خداوند گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد ...و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت..... [ پنج شنبه 90/10/15 ] [ 9:8 صبح ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
*به دخترعموم که 5 سالشه میگم: دخترا موشن مثه خرگوشن میگه پ ن پ همه مثل شما پسرا گاو گوساله ایم اصلا یه وضعی شده به خدا! *دوستم میگه با گوشی برم اینترنت از شارژم کم میشه؟ میگم پ ن پ از صندوق ذخیره سازمان اوپک کم میشه! *میخوایم بریم خونه جدیدمون، مامانم میگه این همه اثاثو باید با کامیون ببریم؟! میگم: پ ن پ راست کلیک کن، کات شون کن، برو تو خونه جدیده پیست کن! *به دوستم اس ام اس زدم میگم کلاس تشکیل نمیشه. جواب داده یعنی استاد نیومده؟ میگم پ ن پ رفته قایم شده همه دارن دنبالش میگردن. *با دوستم رفتیم خرید. برگشتیم دیدیم ماشینش نیست میگه: دزدیدنش میگم پ ن پ خسته شده بود از بس منتظر ما وایساد. اس ام اس داد گفت من میرم خودتون بیاین! *لباس خریدم. کارت عابرمو گذاشتم رو میز میگم 2015? میگه رمز کارتته؟ میگم پ ن پ تلفنمه. دادم مزاحم بشی. *تو اتوبان گشت نامحسوس یه ماشینو گرفته بود. راننده ماشینه به پلیسه میگه می خوای جریمم کنی؟ پلیسه میگه: پ ن پ با دوتا همکارام می خواستیم منچ بازی کنیم یه یار کم داشتیم گفتیم مزاحم شما بشیم. *نصف شب ماشین خاموش شده زنگ زدم میگم بابا باطری ماشین تموم کرده روشن نمیشه. میگه یعنی خالی شده؟ پ ن پ واقعا تموم کرده دارم میبرم خاکش کنم گفتم ببینم تو هم میای؟ *به پسرخاله ام می گم تب کردم میگه؛ مریض شدی؟ می گم پ ن پ دمای بدنمو بردم بالا ببینم فنش کار میفته یا نه. *یارو میره سردخونه میگه: بی زحمت جسد پدربزرگمو تحویل بدین. میگن: می خوای خاکش کنی؟ پ ن پ میخواهم تا گارانتیش تموم نشده ببرم عوضش کنم. *رفتم پیژامه از کمد برداشتم پوشیدم بابام میگه از تو کمد برداشتی؟ پ ن پ گذاشته بودم تو یخچال تابستونیه پیژامه تگری بپوشم خنک شم. *داشتم می رفتم طرف ماشینم یهو دیدم افسره داره یه چیزی می نویسه! گفتم: داری جریمه ام می کنی؟ پ ن پ دارم اسمتو پشت کارت دعوت عروسیم می نویسم. میای؟ *رفتم فروشگاه میگم سیخ داری؟ میگه برا کباب؟ پ ن پ برا خاروندن دیافراگمم از تو دهنم می خوام. *خوابیدم تو آفتاب دوستم اومده میگه داری آفتاب می گیری؟ پ ن پ دارم فتوسنتز می کنم!! *دارم میرم به ماهیه غذا بدم، میگه می خوای بهش غذا بدی؟ پ ن پ بهش پول میدم هرچی خواست بخره. *تصادف کردم تو جاده ماشینم تا نصف عقبش رفته زیر تریلی 18 چرخ. اعصابم خورده. یارو می بینه این صحنه رو بهم میگه تصادف شده؟! گفتم پ ن پ مسابقه فوتباله مردم جمع شدن از رادیو ماشین دارن گوش میدن! ماشینو گذاشتن زیر تریلی هیجانش بیشتر شه!! *به فروشنده می گم آقا پایه گیتار می خوام. میگه برای گیتار؟ پ ن پ میخوام پایه باشه آخر هفته ها با هم بریم دربند! *رفتم LCD بخرم می گم چند؟ میگه قیمتش؟ پ ن پ سایز کمرش که تو خونه شلوار پاش کنم. *دارم تند تند تایپ می کنم داداشم اومده میگه داری تایپ می کنی؟ میگم: پ ن پ کیبوردم خسته شده دارم ماساژش می دم. *یکی از این سوسک کوچیکا از جلو پام رد شده یه دستمال از جیبم درآوردم… دوستم میگه می خوای بکشیش؟ پ ن پ آبریزش بینی داره می خوام نریزه رو قالی. [ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 11:59 صبح ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است. [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:36 صبح ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید … با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان «« دوستت دارم بابایی»»
[ شنبه 90/10/10 ] [ 2:17 عصر ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.... [ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 1:12 عصر ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 1:3 عصر ] [ صدیق پور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |