سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://kelvan28.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
پیوندهای روزانه

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...


[ دوشنبه 90/12/22 ] [ 2:13 عصر ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]
در شهر توریستی اسکاگن این زیبایی را می توانید در سجیه دید، این شمالی ترین شهر دانمارکیهاست، جایی که دریای بالتیک و دریای شمال بهم میپیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمی شوند و بنابرین این راستا بوجود می آید.

و این همان چیزی است که در قرآن آمده است.

سورة مبارکه الرحمن

مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ (19) بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ (20) فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ (21) یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ (22)

19? دو دریا را به گونه ای روان کرد که با هم برخورد کنند.20? اما میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند.21? پس کدامین نعمتهاى پروردگارتان را انکار می کنید؟ 22? از آن دو، مروارید و مرجان خارج می ‏شود.

سوره مبارکه فرقان آیه 53:

« و هو الذی مَرَجَ البحرینِ هذا عَذبٌ فُراتٌ و هذا مِلحً اُجاجً وَ جَعَلَ بَینَهما بَرزَخا و حِجراً مَهجوراً»

و اوست کسی که دو دریا را موج زنان به سوی هم روان کرد این یکی شیرین و آن یکی شور و تلخ است ومیان آندو حریمی استوار قرار داد.

 منبع : آخرین نیوز


[ شنبه 90/11/29 ] [ 7:41 صبح ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]

چندین سال پیش…
امروز  بود که پا به این دنیا گذاشتی
انگار همین دیروز بود که پاییز را پشت سر گذاشتی
خدا یکی از فرشته های زیبا و مهربانش را به این دنیا هدیه داد
تویی آن هدیه ی زیبا از طرف خدا برای این دنیا
بهار تو را دید و تو شدی آغاز زیباییها
بهار تو را دید و تو شدی آغاز شکفتن گلها
از همان روز خدا تو را به من داد ، عشق تو را در قلبم مثل رازی پنهان قرار داد
سالهایی نیز که تو نبودی اما عشق تو بود قلبم پر از آرامش و عشق و محبت بود
میدانستم یکی مثل تو به این دنیا آمده و در راه است ، و این دل من است که خودش میداند و چشم انتظار است
لحظه ی به دنیا آمدن تو ، لحظه شکفتن غنچه ای است در میان گلبرگهای سرخ قلبم که گلستان میکند باغ وجودم را
در لحظه آمدنت دنیا به سوی تو مینگرد تا لحظه شکفتن زیباترین گل را ببیند و آمد روزی که که یک قلب عاشق مثل قلب من این گل زیبا را از شاخه اش بچیند و در گلدان وجودش بگذارد!
خدایا هر چه آفریدی برایم یک طرف ، این فرشته ی زیبا را که به من هدیه دادی یک سوی دیگر
آرزوی من همیشه همین سو بوده ، این فرشته ی زیبا از آغاز تولدش در قلب من بوده
که اینگونه قلب من در روز میلادش پرتپش و شاد است ، هر تپشش فریاد عشق و آواز است

که میزند با هر تپش فریاد عشق، عزیزم تولدت مبارک ،هدیه من به تو یک دنیا عشق!


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

 

دست دست حالا همه با هم


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید



همه باید برقصن


تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net




تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

حالا نوبت فوت کردن شمعِ

 

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

 

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net




 

[ یکشنبه 90/11/16 ] [ 8:28 صبح ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]

امام رضا

گفت: اگه وارد حرم بشم. دست های بابام رو ول می کنم و داخل صحن چرخ می زنم و هوار می کشم یا امام رضاااااااااا...! روی کول بابام می شینم و از اون بالا عطر گلاب رو بو می کشم و دستم رو سمت ضریح می برم و برای تک تک دوستام دعا می کنم.
خندید. کفترهای حرم رو بغل کرد و براشون گندوم پاچید. تو گوش هر کدومشون دونه دونه آرزوهاش رو بهشون گفت تا اونا ضامن حرفهاش بشن. صدای طبل نغاره چی ها رو که شنید به باباش گفت که نمازش رو باید اول وقت بخونه. دیروز قلکش رو شکوند تا برای دوستاش سوغاتی بخره. میگن اونجا انگشتر زیاده. حتما برای هر کدومشون یک انگشتر آب پاچی می خره. دیشب ساکش رو هم بست. فردا قراره باباش بره و بلیط ها رو بگیره .
صدای زنگ ساعت از خواب پروندش. مادرش داخل اتاق شد و گفت: چند بار گفتم عینک دودی رو موقع خواب از روی چشات بردار و عصای سفیدتم از کنار تختت جمعش کن...


[ دوشنبه 90/10/26 ] [ 7:31 صبح ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]
 

مادر

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید.....اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم....خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان , من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ....او در انتظار توست و از تو مراقبت خواهد کرد. کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت , من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند گفت : فرشته تو به تو لبخند خواهد زد و هر روز برایت آواز خواهد خواند و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود....کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی فهمم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را که ممکن است بشنوی، در گوشت زمزمه خواهد کرد... و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ خداوند جواب داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد,.... حتی اگر به قیمت جانش تمام شود....کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.... خداوند گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد ...و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت.....
اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود ....اما صدائی از زمین شنیده میشد....کودک میدانست که باید بزودی سفرش را آغاز کند...او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید.... خداوند بار دیگر او را نوازش کرد ....
و پاسخ داد: به راحتی می ًتوانی او را مادر صدا کنی!


[ پنج شنبه 90/10/15 ] [ 9:8 صبح ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]

*به دخترعموم که 5 سالشه میگم: دخترا موشن مثه خرگوشن میگه پ ن پ همه مثل شما پسرا گاو گوساله ایم

پ ن پ

اصلا یه وضعی شده به خدا!

*دوستم میگه با گوشی برم اینترنت از شارژم کم میشه؟ میگم پ ن پ از صندوق ذخیره سازمان اوپک کم میشه!

*میخوایم بریم خونه جدیدمون، مامانم میگه این همه اثاثو باید با کامیون ببریم؟! میگم: پ ن پ راست کلیک کن، کات شون کن، برو تو خونه جدیده پیست کن!

*به دوستم اس ام اس زدم میگم کلاس تشکیل نمیشه. جواب داده یعنی استاد نیومده؟ میگم پ ن پ رفته قایم شده همه دارن دنبالش میگردن.

*با دوستم رفتیم خرید. برگشتیم دیدیم ماشینش نیست میگه: دزدیدنش میگم پ ن پ خسته شده بود از بس منتظر ما وایساد. اس ام اس داد گفت من میرم خودتون بیاین!

*لباس خریدم. کارت عابرمو گذاشتم رو میز میگم 2015? میگه رمز کارتته؟ میگم پ ن پ تلفنمه. دادم مزاحم بشی.

*تو اتوبان گشت نامحسوس یه ماشینو گرفته بود. راننده ماشینه به پلیسه میگه می خوای جریمم کنی؟ پلیسه میگه: پ ن پ با دوتا همکارام می خواستیم منچ بازی کنیم یه یار کم داشتیم گفتیم مزاحم شما بشیم.

*نصف شب ماشین خاموش شده زنگ زدم میگم بابا باطری ماشین تموم کرده روشن نمیشه. میگه یعنی خالی شده؟ پ ن پ واقعا تموم کرده دارم میبرم خاکش کنم گفتم ببینم تو هم میای؟

*به پسرخاله ام می گم تب کردم میگه؛ مریض شدی؟ می گم پ ن پ دمای بدنمو بردم بالا ببینم فنش کار میفته یا نه.

*یارو میره سردخونه میگه: بی زحمت جسد پدربزرگمو تحویل بدین. میگن: می خوای خاکش کنی؟ پ ن پ میخواهم تا گارانتیش تموم نشده ببرم عوضش کنم.

*رفتم پیژامه از کمد برداشتم پوشیدم بابام میگه از تو کمد برداشتی؟ پ ن پ گذاشته بودم تو یخچال تابستونیه پیژامه تگری بپوشم خنک شم.

*داشتم می رفتم طرف ماشینم یهو دیدم افسره داره یه چیزی می نویسه! گفتم: داری جریمه ام می کنی؟ پ ن پ دارم اسمتو پشت کارت دعوت عروسیم می نویسم. میای؟

*رفتم فروشگاه میگم سیخ داری؟ میگه برا کباب؟ پ ن پ برا خاروندن دیافراگمم از تو دهنم می خوام.

*خوابیدم تو آفتاب دوستم اومده میگه داری آفتاب می گیری؟ پ ن پ دارم فتوسنتز می کنم!!

*دارم میرم به ماهیه غذا بدم، میگه می خوای بهش غذا بدی؟ پ ن پ بهش پول میدم هرچی خواست بخره.

*تصادف کردم تو جاده ماشینم تا نصف عقبش رفته زیر تریلی 18 چرخ. اعصابم خورده. یارو می بینه این صحنه رو بهم میگه تصادف شده؟! گفتم پ ن پ مسابقه فوتباله مردم جمع شدن از رادیو ماشین دارن گوش میدن! ماشینو گذاشتن زیر تریلی هیجانش بیشتر شه!!

*به فروشنده می گم آقا پایه گیتار می خوام. میگه برای گیتار؟ پ ن پ میخوام پایه باشه آخر هفته ها با هم بریم دربند!

*رفتم LCD بخرم می گم چند؟ میگه قیمتش؟ پ ن پ سایز کمرش که تو خونه شلوار پاش کنم.

*دارم تند تند تایپ می کنم داداشم اومده میگه داری تایپ می کنی؟ میگم: پ ن پ کیبوردم خسته شده دارم ماساژش می دم.

*یکی از این سوسک کوچیکا از جلو پام رد شده یه دستمال از جیبم درآوردم… دوستم میگه می خوای بکشیش؟ پ ن پ آبریزش بینی داره می خوام نریزه رو قالی.


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 11:59 صبح ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]

عشق کوروش

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردیدلم شکست


[ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:36 صبح ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]


مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

 

پدر و پسر


[ شنبه 90/10/10 ] [ 2:17 عصر ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید....


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 1:12 عصر ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]

جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستنددلم شکست

 


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 1:3 عصر ] [ صدیق پور ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

بهترین انتقام از زندگی شاد بودن است
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 55931